story

داستانهای ناصر کمالی
۱/۵/۱۳۹۴

سامپا

  با همراهی  ضرب ها  زمزمه  می کنم. دوباره  زمین می لرزد  ولی  با صدای طبل ها این بار بیشتر  و بیشتر.  خودم  را  آویزان  ایوان کرده ام. پایین تر  ستون های نقش دار  مدور   بر  سطح  آبی  اناری  سنگ فرش می لرزند. دو  نور  افکن  پای  برجک  نور  می چرخانند. نوری شیری رنگ و  خود سَر  که  فقط شعاع دایره ای خود   را  روشن می کند. دورتر  ه ا ما ه رنگ پریده از  پشت علف زار   به  این سو  خیره  شده است. صدای طبل ها نزدیک تر  می شود. پای کوب ها،رقاص ها، ووکالیست های برنزه  زمین را  به  جنب  و  جوشانداخته اند. حس می کنم عرق هایم به  زعم نُت  رسیده اند  تا از  میان پاهایم بر  کف سرامیک سرد  جاری  شوند. فنس ها  کنار   رفته اند  و   علف  زار   پا به  پای  هیاهوی  طبل ها  می رقصد  و  سینه  باز  می کند. جشن خرمن شانه ای است برای موهای زمین که  بانتو  وار  مرا فرا می خواند. ناگاهان صدای  آوازها  و طبل ها قطع می شود. زنان نیمه عریان با آرایش و سبک خاص موهایشان تمام محوطه  را در   ردیف های دو  سه   نفری اشغال کرده اند. سینه های برنزه شان با آن اندام براق قهوه ای سوخته، مانند  فانوس هایی در  دل شب می درخشند. ناگهان چیزی به سمت صورتم هجوم می آورد. با دست پاچگی جا خالی می دهم. یکی  اززنها با رقص دستها و  چرخش موزون کمر  فریاد  می کشد:  گبوک بورو!   گبوک بورو!2به  عقب نگاه می کنم. سر  خونین شغالی  که   معلوم است  تازه کشتنش تکان تکان می خورد. دوباره رقص و  آواز  شروع  می شود. به  تماشای چیزی نشسته ام که  به  درازای  تاریخ قدمت دارد. دستی  لطیف شانه ام  را  می فشارد. وانمود  می کنم  نترسیده ام. آرام بر  می گردم. سامپا! این سامپای  خوش  اندام، رقاص مخصوص مراسم است که  مرا  فرا می خواند. بوی  تند  اندامش گیجم کرده، هی  تنم  را  می مالد. کم کم  مار  اندامش  به  دورم می پیچد. با ریتم طبل هر  دو  می رقصیم. دو  در  یک. معنی  عشق همین است. برقص سامپای من! برقص پیچک باغ  زندگی ام! حالا سامپا در   من می لولد  و  الهه  عشق  بالاتر  گل ریزان به  راه انداخته! کم کم ترسی  عمیق مانند  خوره  به  جانم می افتد. با  ریتم  طبل ها افکارم بیشتر   به  هم می ریزد. می ترسم  نکند  این نقشه ای حساب شده باشد. با  ترس  و  استرس خودم را از  آغوش سامپا جدا می کنم. ریتم طبل آرام می شود. آنقدر  آرام که  تو  گویی  کسی مرده. وقتی  چشمانش  را  باز   کرد  دید  در  محاصره کامل نیروهای امنیتی  قرا ر  گرفته  و  هیچ راهی برای گریز نیست. دور  تا دور  منطقه را  نوارهایی  زرد  گرفته اند. صدای ضعیف آژیرهای پلیس درخش خش بیسیم هاشان مخلوط شده و  به  یک باره در جیغ آمبولانسی  که  کنار   ورودی  ایستاده درهم می پیچد. با بغض و  یاس شروع می کند با خود حرف زدن. یکی از ماموران او  را بلند می کند: آقا! چی دارین با خودتون می گین؟ شما متهم به  قتل این خانوم جوان هستین و…………….


نوشته شده توسط naser kamali
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

story

داستانهای ناصر کمالی

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

سامپا

۱/۵/۱۳۹۴
  با همراهی  ضرب ها  زمزمه  می کنم. دوباره  زمین می لرزد  ولی  با صدای طبل ها این بار بیشتر  و بیشتر.  خودم  را  آویزان  ایوان کرده ام. پایین تر  ستون های نقش دار  مدور   بر  سطح  آبی  اناری  سنگ فرش می لرزند. دو  نور  افکن  پای  برجک  نور  می چرخانند. نوری شیری رنگ و  خود سَر  که  فقط شعاع دایره ای خود   را  روشن می کند. دورتر  ه ا ما ه رنگ پریده از  پشت علف زار   به  این سو  خیره  شده است. صدای طبل ها نزدیک تر  می شود. پای کوب ها،رقاص ها، ووکالیست های برنزه  زمین را  به  جنب  و  جوشانداخته اند. حس می کنم عرق هایم به  زعم نُت  رسیده اند  تا از  میان پاهایم بر  کف سرامیک سرد  جاری  شوند. فنس ها  کنار   رفته اند  و   علف  زار   پا به  پای  هیاهوی  طبل ها  می رقصد  و  سینه  باز  می کند. جشن خرمن شانه ای است برای موهای زمین که  بانتو  وار  مرا فرا می خواند. ناگاهان صدای  آوازها  و طبل ها قطع می شود. زنان نیمه عریان با آرایش و سبک خاص موهایشان تمام محوطه  را در   ردیف های دو  سه   نفری اشغال کرده اند. سینه های برنزه شان با آن اندام براق قهوه ای سوخته، مانند  فانوس هایی در  دل شب می درخشند. ناگهان چیزی به سمت صورتم هجوم می آورد. با دست پاچگی جا خالی می دهم. یکی  اززنها با رقص دستها و  چرخش موزون کمر  فریاد  می کشد:  گبوک بورو!   گبوک بورو!2به  عقب نگاه می کنم. سر  خونین شغالی  که   معلوم است  تازه کشتنش تکان تکان می خورد. دوباره رقص و  آواز  شروع  می شود. به  تماشای چیزی نشسته ام که  به  درازای  تاریخ قدمت دارد. دستی  لطیف شانه ام  را  می فشارد. وانمود  می کنم  نترسیده ام. آرام بر  می گردم. سامپا! این سامپای  خوش  اندام، رقاص مخصوص مراسم است که  مرا  فرا می خواند. بوی  تند  اندامش گیجم کرده، هی  تنم  را  می مالد. کم کم  مار  اندامش  به  دورم می پیچد. با ریتم طبل هر  دو  می رقصیم. دو  در  یک. معنی  عشق همین است. برقص سامپای من! برقص پیچک باغ  زندگی ام! حالا سامپا در   من می لولد  و  الهه  عشق  بالاتر  گل ریزان به  راه انداخته! کم کم ترسی  عمیق مانند  خوره  به  جانم می افتد. با  ریتم  طبل ها افکارم بیشتر   به  هم می ریزد. می ترسم  نکند  این نقشه ای حساب شده باشد. با  ترس  و  استرس خودم را از  آغوش سامپا جدا می کنم. ریتم طبل آرام می شود. آنقدر  آرام که  تو  گویی  کسی مرده. وقتی  چشمانش  را  باز   کرد  دید  در  محاصره کامل نیروهای امنیتی  قرا ر  گرفته  و  هیچ راهی برای گریز نیست. دور  تا دور  منطقه را  نوارهایی  زرد  گرفته اند. صدای ضعیف آژیرهای پلیس درخش خش بیسیم هاشان مخلوط شده و  به  یک باره در جیغ آمبولانسی  که  کنار   ورودی  ایستاده درهم می پیچد. با بغض و  یاس شروع می کند با خود حرف زدن. یکی از ماموران او  را بلند می کند: آقا! چی دارین با خودتون می گین؟ شما متهم به  قتل این خانوم جوان هستین و…………….
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۲۸
naser kamali

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی