story

داستانهای ناصر کمالی
۱/۵/۱۳۹۴

بازبینی

عصبی گونه ی صورتش هویدا است. ریش خرمایی رنگ ژولیده اش بر  اثر  لرزش  فک  به  رقص درآمده. چهره اش با آن  بینی  تیز، گوشهای دراز  و  پوز  گراز  مانند به صحن سلاخ خانه می ماند. سرش را به اشکال روان پریش گونه ای تکان  می دهد تا از ورای لبخند تلخ بیمارش دندان های زرد  و  آرواره مانند خود  را به  نمایش بگذارد. خرخر  گلویش صوتی  ترس ناک و  نا مفهوم دارد. چیزی شبیه  آوای وحش انسان های اولیه  در  غارها.  پلکها را  نازک تر  می کند. به نقطه ای باز  در  سینه ی دشت نیمه  تاریک خیره شده که  هزاران هزار نفر  در  فواصل نزدیک به  هم، پشت صندلی هایی  به  شکل تابوت که  متصل به  میزهای دراز و  پوسیده اند نشسته اند. هاله های نارنجی سرخ ستاره ای غول پیکر از  شعاع  غربی افق  به شکلی موازی  قسمت های کناری آنها  را  روشنایی  بی رمقی  بخشیده است. خرخر  گلویش شدت پیدا میکند و کم کم تبدیل به خرناس خرسی گرسنه و  وحشی می شود. دستها را به شکل صلیب باز  می کند و  بر  روی مرکز ثقل بدن خود خم می شود. بعد به همان شکل شروع به دویدن می کند. زیر  بارش تند و  وحشیانه ی باران استوایی   مانند منجی روز  رستاخیز  به  درون صف ها هجوم می برد. حالا همه آنها از پشت میزها بلند شده اند و  در  قیام صفهای طویل شاهد عبور  سریع و خشونت وار  مرد هستند که  بدون خستگی  تمام صفوف را  طی  می کند، خرناس می کشد  و  پهنه دشت بی کران را  پر  از  وحشت می کند.  رعد  و  برقی  ناگهانی  باعث قطع برق تمام منطقه می شود. دکتر  با عصبانیت چراغ قوه ای روشن می کند: پرستار! لطفا حواستون کاملا  به  این مریض باشه تا برم از بخش خدمات پروژکتور شارجی رو بیارم. حواستون خیلی جمع باشه! این مریض فوق العاده خطرناکه  و  نباید به  هوش بیاد. اگه لازم شد کاملا به  تخت  فیکسش کنین تا  نتونه  تکون بخوره! پرستاره ا متعجبانه  به دکتر  خیره می شوند که  با استرس  معلوم نیست مریض را  چک می کند یا می خواهد سریع  به  بخش دیگر  برود.  او  که  ذهنش از  هجوم ترافیک دنیای ماشینی خسته  شده بود به  فرو ریختن باران از  عمق آسمان خیره شد. دور تا دور سرش جا بجا لخته های خون چسبیده بود. دوستش چرخید و  با حالتی بی قرار شانه هایش را به هم مالید. هر  دو خندیدند. اما خنده ای مزحکانه  فقط از سر دلخوشی. دوست اول  پنجره را  باز  کرد. قطرات  باران به  صورتش ساییده شدند. چشمها را بست  و  نفسی  کاملا  عمیق کشید. بعد  با قهقهه ای مستانه  به   پنجره ی  باز  ساختمانی  در  تقاطع  دو خیابان طویل خیره شد.  دو  مامور  پلیس با نگاهی  به  بازپرس ویژه شروع به  تشریح صحنه  جنایت می کنند. بازپرس  که  در میان دودسیگارش  گم شده دستها را به شکل پروانه ای جلوی آنها تکان می دهد: خیلی خب! خیلی خب! پس  قاتل یه  جنایتکار  روانیه که  بجز  یک مورد  سرقت  اونم  با چاقوی جیبی پرونده دیگه ای نداشته؟ و  سابقه اش هم به طرز مشکوکی نامعلومه؟ دو پلیس به هم خیره میشوند: بله! همین طوره قربان! بازپرس مشت می کوبد  روی میز: بله قربان و  درسته  قربان دردی  رو  از  این پرونده دوا نمی کنه! حالا با این وضعیت مبهم چطوری می تونیم دستگیرش کنیم؟ اصلا  شماها تو  اون اداره کوفتی چه  غلطی  می کنین؟ ناگهان در  اتاق  باز می شود: آقای بازپرس! خبرای بدی رسیده! سوژه مورد نظر  یک ساعت پیش در حوالی خیابان های هشتم و نهم دیده شده، درست همون موقع هم یک مورد تجاوز  جنسی به خانومی  باردار  که  موجب مرگ اون شده رو گزارش دادن! بازپرس رنگ پریده و  پریشان سرش را میان دو  دست فشار  می دهد: باز  یه  تجاوز  دیگه. یا مسیح!  این چه بلایی شب عیدی  داره سر ما درمیاد؟ پس چرا معطلین؟ زود  زنگ بزنید دایره عملیات های ویژه.  همینطور  بخش مبارزه  با جرائم امنیتی! شما هم با پزشکی قانونی هماهنگ کنین! این بابا هر چه  زودتر  باید دستگیر  بشه! بعد  انگار  دارد  با خودش حرف می زند  به  سرعت ساختمان  را  ترک می کند.  با آنکه هفت هشت ماهی  می  شد  با «ری» هم خانه  شده بود  ولی  بروز  برخی اختلالات  حاد شخصیتی  در آنها باعث ایجاد تنش در  روابطشان شده بود. این تغیرات به شکل بارز  و مشهودی  روند  تاثیر گذاری شخصیت بر شخصیت که ناشی از وجود بیماری بود را در  هر دویشان تقویت کرده بود. طوریکه  گاها «ری» از اختلالات فکری عصبی «اد» به عنوان نمونه هایی  آماده  و  قابل اجرا در شکار کردن و  به  دام انداختن طعمه هایش استفاده می کرد. زیرا «اد» دچار فساد  و  تباهی  فکری در  اثر  جنایت و  مشخصا باز  تولید شدن سیستماتیک این عارضه  در  او  شده بود. که  البته علت آن به  پارانویای روان پریش گونه ی تهاجمی و بسیار  خطرناکی  بر میگشت  که  بر  اثر  فشارهای شدید  عصبی  روانی طول زندگی پریشان اش به  او  وارد  شده بود. این نوع شدید  پارانویا طوری در  او  تقویت گشته بود که حتی به دوست صمیمی خود «ری» هم رحم نکرد. و  عاقبت یک روز  بعد از  جر  و  بحثی  طولانی  او  را  نیز  به طرز  فجیعی  به  قتل رساند.  مرد  قد بلند  پک عمیقی از سیگار خود گرفت. بعد در حال بیرون دادن آن عینک ری بن خود را از چشم برداشت: جالبه! واقعا جالبه! هم خود او  و هم داستان دراماتیکش! حالا هم که این جاست. درست در  اختیار  ما، و  ما هم قصد داریم  مرکز پژوهشی درمانی شما رو در  اینجا گسترش بدیم تا هم بتونید تحقیقات خودتون رو کامل کنین و هم اطلاعات مفصل و  جامعی در این رابطه  به  ما بدین. چون تحت تدابیر  و  محافظت های امنیتی  ما هر  دو  طرف به  اهداف مورد نظرشون خواهند رسید! چطوره؟ موافقین؟ دکتر نگاه غضب آلودی به آدم های دورتا دور  میز انداخت: – نه آقا! اصلا موافق نیستم! اصلا! درسته این بیمار خطرناک و از نظر شما یک جنایتکار روانیه، ولی باید در تیمارستان مجهز ما تحت نظر و تحقیقات قرار بگیره! نه  اینجا! مرد سبیلی خوش هیکل دیگری با عصبانیت روی میز کوبید: آهان! که  باز  بتونه  فرار  کنه  و  دوباره جنایت و  خونریزی راه بندازه؟ یادتون که نرفته  اون از اتاق عمل شما تونست فرار کنه. – بله! درسته! درسته! ولی اون یک اشتباه پزشکی از  طرف چند  تا پرستار  ناوارد  بود. که  بعدا همشون توبیخ  و  اخراج شدن! البته  منهای دو نفر شون که متاسفانه…… به قتل رسیدن! او  در طول  راهرو های تنگ و دراز  شروع  به  دویدن می کند. نفس های خرخر  گونه اش به  شکل اصواتی  نا مفهوم و  ترس ناک  از  سینه ی ستبر  پوشیده از  ریش خرمایی  رنگ و ژولیده اش بیرون می جهند. در  انتهای راهرو ک ه درست د ر وسط راهرویی دیگر  قرار  دارد   وارد  اتاقی  آکنده از  دستگاه های فیلم برداری و  مونتاژ  می شود. سپس شروع می کند به بازبینی  فیلم های مربوط به  بازجویی . و  حالا  فیلم اتاق کنفرانس که در حال ضبط است. وقتی نام خود  را  با القاب زننده ای همچون: «اد» روان پریش و  جنایتکار  روانی  می شنود تمام بدنش به  لرزه می افتد. حالت پارانویای تهاجمی شروع به  واکنش در سیستم عصبی مغزش می کند و  با  شتابی  دیوانه  وار  به  بخش خدمات  باز می گردد. حالا «اد» اره برقی بزرگی  به دست گرفته  و  به  سمت  اتاق  کنفرانس  می دود. خرناس وحشی گونه سر  می دهد، پا می کوبد  و  نزدیک و  نزدیک تر  می شود. طنین قدم های مرگ در  گوش راهرو های طویل می پیچد


نوشته شده توسط naser kamali
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

story

داستانهای ناصر کمالی

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

بازبینی

۱/۵/۱۳۹۴
عصبی گونه ی صورتش هویدا است. ریش خرمایی رنگ ژولیده اش بر  اثر  لرزش  فک  به  رقص درآمده. چهره اش با آن  بینی  تیز، گوشهای دراز  و  پوز  گراز  مانند به صحن سلاخ خانه می ماند. سرش را به اشکال روان پریش گونه ای تکان  می دهد تا از ورای لبخند تلخ بیمارش دندان های زرد  و  آرواره مانند خود  را به  نمایش بگذارد. خرخر  گلویش صوتی  ترس ناک و  نا مفهوم دارد. چیزی شبیه  آوای وحش انسان های اولیه  در  غارها.  پلکها را  نازک تر  می کند. به نقطه ای باز  در  سینه ی دشت نیمه  تاریک خیره شده که  هزاران هزار نفر  در  فواصل نزدیک به  هم، پشت صندلی هایی  به  شکل تابوت که  متصل به  میزهای دراز و  پوسیده اند نشسته اند. هاله های نارنجی سرخ ستاره ای غول پیکر از  شعاع  غربی افق  به شکلی موازی  قسمت های کناری آنها  را  روشنایی  بی رمقی  بخشیده است. خرخر  گلویش شدت پیدا میکند و کم کم تبدیل به خرناس خرسی گرسنه و  وحشی می شود. دستها را به شکل صلیب باز  می کند و  بر  روی مرکز ثقل بدن خود خم می شود. بعد به همان شکل شروع به دویدن می کند. زیر  بارش تند و  وحشیانه ی باران استوایی   مانند منجی روز  رستاخیز  به  درون صف ها هجوم می برد. حالا همه آنها از پشت میزها بلند شده اند و  در  قیام صفهای طویل شاهد عبور  سریع و خشونت وار  مرد هستند که  بدون خستگی  تمام صفوف را  طی  می کند، خرناس می کشد  و  پهنه دشت بی کران را  پر  از  وحشت می کند.  رعد  و  برقی  ناگهانی  باعث قطع برق تمام منطقه می شود. دکتر  با عصبانیت چراغ قوه ای روشن می کند: پرستار! لطفا حواستون کاملا  به  این مریض باشه تا برم از بخش خدمات پروژکتور شارجی رو بیارم. حواستون خیلی جمع باشه! این مریض فوق العاده خطرناکه  و  نباید به  هوش بیاد. اگه لازم شد کاملا به  تخت  فیکسش کنین تا  نتونه  تکون بخوره! پرستاره ا متعجبانه  به دکتر  خیره می شوند که  با استرس  معلوم نیست مریض را  چک می کند یا می خواهد سریع  به  بخش دیگر  برود.  او  که  ذهنش از  هجوم ترافیک دنیای ماشینی خسته  شده بود به  فرو ریختن باران از  عمق آسمان خیره شد. دور تا دور سرش جا بجا لخته های خون چسبیده بود. دوستش چرخید و  با حالتی بی قرار شانه هایش را به هم مالید. هر  دو خندیدند. اما خنده ای مزحکانه  فقط از سر دلخوشی. دوست اول  پنجره را  باز  کرد. قطرات  باران به  صورتش ساییده شدند. چشمها را بست  و  نفسی  کاملا  عمیق کشید. بعد  با قهقهه ای مستانه  به   پنجره ی  باز  ساختمانی  در  تقاطع  دو خیابان طویل خیره شد.  دو  مامور  پلیس با نگاهی  به  بازپرس ویژه شروع به  تشریح صحنه  جنایت می کنند. بازپرس  که  در میان دودسیگارش  گم شده دستها را به شکل پروانه ای جلوی آنها تکان می دهد: خیلی خب! خیلی خب! پس  قاتل یه  جنایتکار  روانیه که  بجز  یک مورد  سرقت  اونم  با چاقوی جیبی پرونده دیگه ای نداشته؟ و  سابقه اش هم به طرز مشکوکی نامعلومه؟ دو پلیس به هم خیره میشوند: بله! همین طوره قربان! بازپرس مشت می کوبد  روی میز: بله قربان و  درسته  قربان دردی  رو  از  این پرونده دوا نمی کنه! حالا با این وضعیت مبهم چطوری می تونیم دستگیرش کنیم؟ اصلا  شماها تو  اون اداره کوفتی چه  غلطی  می کنین؟ ناگهان در  اتاق  باز می شود: آقای بازپرس! خبرای بدی رسیده! سوژه مورد نظر  یک ساعت پیش در حوالی خیابان های هشتم و نهم دیده شده، درست همون موقع هم یک مورد تجاوز  جنسی به خانومی  باردار  که  موجب مرگ اون شده رو گزارش دادن! بازپرس رنگ پریده و  پریشان سرش را میان دو  دست فشار  می دهد: باز  یه  تجاوز  دیگه. یا مسیح!  این چه بلایی شب عیدی  داره سر ما درمیاد؟ پس چرا معطلین؟ زود  زنگ بزنید دایره عملیات های ویژه.  همینطور  بخش مبارزه  با جرائم امنیتی! شما هم با پزشکی قانونی هماهنگ کنین! این بابا هر چه  زودتر  باید دستگیر  بشه! بعد  انگار  دارد  با خودش حرف می زند  به  سرعت ساختمان  را  ترک می کند.  با آنکه هفت هشت ماهی  می  شد  با «ری» هم خانه  شده بود  ولی  بروز  برخی اختلالات  حاد شخصیتی  در آنها باعث ایجاد تنش در  روابطشان شده بود. این تغیرات به شکل بارز  و مشهودی  روند  تاثیر گذاری شخصیت بر شخصیت که ناشی از وجود بیماری بود را در  هر دویشان تقویت کرده بود. طوریکه  گاها «ری» از اختلالات فکری عصبی «اد» به عنوان نمونه هایی  آماده  و  قابل اجرا در شکار کردن و  به  دام انداختن طعمه هایش استفاده می کرد. زیرا «اد» دچار فساد  و  تباهی  فکری در  اثر  جنایت و  مشخصا باز  تولید شدن سیستماتیک این عارضه  در  او  شده بود. که  البته علت آن به  پارانویای روان پریش گونه ی تهاجمی و بسیار  خطرناکی  بر میگشت  که  بر  اثر  فشارهای شدید  عصبی  روانی طول زندگی پریشان اش به  او  وارد  شده بود. این نوع شدید  پارانویا طوری در  او  تقویت گشته بود که حتی به دوست صمیمی خود «ری» هم رحم نکرد. و  عاقبت یک روز  بعد از  جر  و  بحثی  طولانی  او  را  نیز  به طرز  فجیعی  به  قتل رساند.  مرد  قد بلند  پک عمیقی از سیگار خود گرفت. بعد در حال بیرون دادن آن عینک ری بن خود را از چشم برداشت: جالبه! واقعا جالبه! هم خود او  و هم داستان دراماتیکش! حالا هم که این جاست. درست در  اختیار  ما، و  ما هم قصد داریم  مرکز پژوهشی درمانی شما رو در  اینجا گسترش بدیم تا هم بتونید تحقیقات خودتون رو کامل کنین و هم اطلاعات مفصل و  جامعی در این رابطه  به  ما بدین. چون تحت تدابیر  و  محافظت های امنیتی  ما هر  دو  طرف به  اهداف مورد نظرشون خواهند رسید! چطوره؟ موافقین؟ دکتر نگاه غضب آلودی به آدم های دورتا دور  میز انداخت: – نه آقا! اصلا موافق نیستم! اصلا! درسته این بیمار خطرناک و از نظر شما یک جنایتکار روانیه، ولی باید در تیمارستان مجهز ما تحت نظر و تحقیقات قرار بگیره! نه  اینجا! مرد سبیلی خوش هیکل دیگری با عصبانیت روی میز کوبید: آهان! که  باز  بتونه  فرار  کنه  و  دوباره جنایت و  خونریزی راه بندازه؟ یادتون که نرفته  اون از اتاق عمل شما تونست فرار کنه. – بله! درسته! درسته! ولی اون یک اشتباه پزشکی از  طرف چند  تا پرستار  ناوارد  بود. که  بعدا همشون توبیخ  و  اخراج شدن! البته  منهای دو نفر شون که متاسفانه…… به قتل رسیدن! او  در طول  راهرو های تنگ و دراز  شروع  به  دویدن می کند. نفس های خرخر  گونه اش به  شکل اصواتی  نا مفهوم و  ترس ناک  از  سینه ی ستبر  پوشیده از  ریش خرمایی  رنگ و ژولیده اش بیرون می جهند. در  انتهای راهرو ک ه درست د ر وسط راهرویی دیگر  قرار  دارد   وارد  اتاقی  آکنده از  دستگاه های فیلم برداری و  مونتاژ  می شود. سپس شروع می کند به بازبینی  فیلم های مربوط به  بازجویی . و  حالا  فیلم اتاق کنفرانس که در حال ضبط است. وقتی نام خود  را  با القاب زننده ای همچون: «اد» روان پریش و  جنایتکار  روانی  می شنود تمام بدنش به  لرزه می افتد. حالت پارانویای تهاجمی شروع به  واکنش در سیستم عصبی مغزش می کند و  با  شتابی  دیوانه  وار  به  بخش خدمات  باز می گردد. حالا «اد» اره برقی بزرگی  به دست گرفته  و  به  سمت  اتاق  کنفرانس  می دود. خرناس وحشی گونه سر  می دهد، پا می کوبد  و  نزدیک و  نزدیک تر  می شود. طنین قدم های مرگ در  گوش راهرو های طویل می پیچد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۲۷
naser kamali

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی