آلزایمر جونده
۱/۵/۱۳۹۴
و بالطبع همین اصطکاک انگشتان لطیفش برایم کافی بود تا پرتره های خاموش تنم بیدار شوند و با آن نوازش روح بخش نه تنها وزن بیشتری پیدا کنم بلکه از درونم لخته های سرخ احساس به لابلای انگشتانش سرایت پیدا کنند. ولی مسئله ی فراموشی چیزی نیست که هر کسی بتواند راحت از آن بگذرد. برای همین هم به زمان پناه برده بود تا آن نقطه ی کور محو شود. مادر بزرگ همیشه می گفت: زمان می تواند دنیا های درونی ما را به هم پیوند بزند، چون هر کدام از ما فرزند یکی از این زمان ها هستیم. زمان گذشته، زمان حال، یا حتی زمان آینده.و رابطه بین این نسبیت به نوع ساختار ی زمان در تعلق فیزیکی و روحی روانی ما بر می گردد. پس اگر اراده کنیم می توانیم با فلاش بک های ساختارگرایانه در روند زندگی، نوع تعلق مان را عوض کنیم. چون روزمرگی جزء لاینفکی از ساختار زندگی است.تا اینکه بلاخره مادربزرگ پیر مهربان یک روز بی خبر رفت.من هم نقل مکان کردم به اینجا. از وقتی پا به اینجا گذاشتم گذاشته ام تا زمان مسئله ی فراموشی را به گذشته ام گره بزند تا آن نقطه ی کور در بخش تاریک زندگی ام کم کم محو شود. نمی دانم چند سال قبل بود ولی این را می دانم که در روند شکل گرفتن این داستان سلول های خاکستری مغزم به فنا رفتند و من یواش یواش تبدیل به همان مسئله ی بغرنج لاینحلی شدم که به آن میگویند فراموشی! آری من فراموشی ام که می توانم به هر شکلی خودم را وانمایانم.نام علمی ام آلزایمر است.سنم نامعلوم، مکانم مجهول و مشخصا متعلق به تمام کانال های زمانی هستم. پس هر کسی که …………………….
۹۴/۱۲/۰۱